داستان 4 ( عاقبت چشم چرانی )

در شهری سه برادر بودند که یکی از انها موذن مسجد بود

و در بالای مناره مسجد ، اذان می گفت .

این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم موذن شد

و بر بالای مناره مسجد اذان می گفت او هم حدود ده سال به موذنی مشغول بود

تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد.

پس از ان مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گوئی

بپردازد اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد.

وقتی با اصرار زیاد مردم روبرو شد به انان گفت :  من اذان گفتن را بد نمی دانم

ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد می کنید به من بدهید باز هم نخواهم

پذیرقت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند.

وقتی لحظات اخر عمر برادر بزرگترم رسید خواستم بر بالینش سوره یس

تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم.

او می گفت : قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن می خوانی؟

برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد.

از خداوند برای انکه ماجرا را به من بفهماند زبان اون را گویا کرد

و در این هنگام برادرم گفت : ما هر گاه که بالای مناره مسجد

می رفتیم به خانه های مردم نگاه میکردیم و به محارم مردم چشم می دو ختیم

و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است.


http://upir.ir/sh94/pooriya/Untitled-1.gif

برچسب‌ها:
[ یک شنبه 1 شهريور 1393برچسب:داستان ها, ] [ 23:58 ] [ pouriya ]
[ ]

داستان 3 ( دختر و چهار پسر مست)

دختری زیبا ، اسیر پدری عیاش...

که درآمدش فروش شبانه دخترش بود...

دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت

وقصه خود را بازگو کرد...

حاکم دختر را نزد زاهد شهر سپرد که در امان باشد...

اما جناب زاهد همان شب اول دختر را...

نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت...

و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند!!!

پرسیدند: این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنی؟

دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم این بود و زاهد آن...

پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه ، او را گفتند :

تو برو در منزل بخواب ما نیز میاییم...

دختر ترسان از اینکه با این 4 پسر مست تا صبح چگونه بگذارند در کلبه خوابش برد...

صبح که بیدار شد، دید بر زیر وبرش 4 پوستین برای حفاظت اون از سرما هست...

و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مرده اند !!!


بازگشت و بر دروازه شهر فریاد زد:


از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم

خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند

 

به سلامتی همه مست ها

http://upir.ir/sh94/pooriya/Untitled-1.gif

برچسب‌ها:
[ یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:داستان ها, ] [ 22:50 ] [ pouriya ]
[ ]

داستان 2 موضوع: (مادر)

مادر من فقط یک چشم داشت ، من از اون متنفر بودم ، اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت،

یک روز اومده بود دم مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم ، آخه

اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟ روز بعد یکی از کلاسی ها منو

مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری

گم و گور میشم....

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟

اون هیچ جوابی نداد ...

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس

خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ، اونجا ازدواج کردم، واسه

خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی....از زندگی، بچه ها و اسایشی که داشتم

خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود

و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند

و من سرش کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم

بی خبر سرش داد زدم : چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو

بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا اون به ارامی جواب داد:

اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه ادرس رو عوضی اومدم

و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور ، برای شرکت

در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه و لی همسرم به دروغ گفتم

که به سفر کاری میرم ، بعد از مراسم ،رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ،

البته فقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن که اون مرده اونا یک  نامه به

من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من ، ای عزیز ترین پسرم، من

همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم

، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی من ممکنه که نتونم

از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم

باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی...

وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان

یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابر این مال خودم رو دادم به تو برای من افتخار بود که پسرم میتونست

با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.


سلامتی همه مادرا ...



http://upir.ir/sh94/pooriya/Untitled-1.gif

برچسب‌ها:
[ یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:داستان ها, ] [ 10:54 ] [ pouriya ]
[ ]

داستان 1

 

 

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد :...
"
بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیر هندو گفت :
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب

http://upir.ir/sh94/pooriya/Untitled-1.gif

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:داستان ها, ] [ 22:26 ] [ pouriya ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد